ترلانترلان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

ترلان ملك جاني

خاطره می شه برام

می گن خیلی وقتا یه چیزایی از بچه گی تو ذهن آدما می مونه که خیلی قشنگه ... اسمش خاطرست ... اونم اینه که بابا اکبر هر وقت می خواد بیاد خونه زنگ می زنه می پرسه اگه من خونشون باشم  یه کیسه پر خوراکیهای خوشمزه برام می خره ... که خیلی کیف داره .. بعد با یه بوس همش مال خودم می شه ... البته عمه هام و مامان ناهید هم برام می خرن ولی خوب آقایونا فرق می کنن ... تازه دو بارم منو برده پارک .. خودش می گفت تو عمرش پارک نرفته ، نه بچه گی خودش نه بچه گی بچه هاش و نه الانا .... بابا اسد هم می بره پارک ولی اون بیچاره کارش خیلی سخته که هیچ کسی تو خونه حاضر به همچین کاری نیست ...چون اون من و کیانا رو می برررررررررررررررررره .... ...
27 مرداد 1392

یه حرف بد

یه مطلب هست که نمی دونم اینجا بنویسم  آبروم بره یا نه ؟؟؟ ولی خوب عیب نداره می نویسم که بعدهها بخونم بدونم چه بچه تخسی بودم !!! یه روز داشتم با مامانی شوخی می کردیم که مامانی زندونیم کرد و منم  دیووونه شدم ... برگشتم بهش گفتم  : ااااااااااااااااااااااااا ه ... زن دیوونه ؟!؟؟!؟؟!!!!!  مامانم تا اینو شنید مثل ببر پرید گفت چییییییی؟؟؟ چی شنیدم ؟؟ دیگه خلاصه کلی دعوا که با وساطت مامانی دعوا تموم شد ... دوباره شروع کردیم به بازی که دوباره مامانی زندونیم کرد ... منم گفتم مامانی تو همون زنه ای هااااا .... دیگه مامانم و بیچاره مامانی اینقد خندییدن که کلاً مساله تربیت منتفی شد .ولی خوب مامانم  معلوم بود که ...
27 مرداد 1392

مهدکودک اینبار به صورت جدی !!!!!!!

ایندفعه تصمیمم قاطعه !!  می خوام برم  مهد ... بعد از حدود ٦ ماه کلاس زبان رفتن مامانم فکر می کنه آمادگی کامل برای مهد رفتن دارم ... البته دفعه پیش که می گم ١٠ روز بیشتر نبود .... (روم به دیوار )‌ آخه خوب دوسش نداشتم ... حتی مامانم هم جدی نبود ... و همینطوری رفتیم ... ایندفعه بعد از کلی تحقییق و چند تا مهد دیدن رفتیم ارمغان هستی که توی بلوار دادمان .... یه قصر پرنسسی اولش دیدم که همونجا میخکوبم کرد ... بعد هم مربی های مهربون ... الان حدود ١٠ روزه که با اشتیاق کامل می رم . مدیرمون خانم معروفی و مربیمون خاله آرزو .... که دو تاشونم خیلی مهربونن .. شهریه مهد هم نیمه وقت یعنی تا ١/٣٠  - ٤٠٠ هزار تومان میباشد ! نوشتم ...
26 مرداد 1392
1